ساعت هشتو ربع زنگ زده میگه بیا ببینمت

امروز ندیدیم همو فقط تلفنی صحبت کردیم

ساعتونگاه کردم دیدم اصن وقت ندارم برم ببینمش

هی گف بیا،گفتم نمیشه میدونی ک هشتونیم باید برگردم

گف پ هیچی 

لعنت بهت که دلت تنگ میشه واسم وهی میگی 

لعنت بهت ک ب عنوان ی دختر ب چشت نمیام وهمیشه گفتی

عین رفیقای پسرت میمونم چون مرام ومعرفتم پسرونس

من هیچوقت نمیگم بهش ک واسم چقد عزیزه و چقد عسلی 

چشاش و شیطنتاش‌وخنده هاشو دوس دارم 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها