رفتم دیدنش ولی دلم گرف
گف شاید میم بیاد یدفه ک دیده بودت بهش گفته بودم
دوس دختر فلانی هستی،گفتم ادم قحط بود عین رو مثال
زدی
یجام برگش بهم گف اصن تو داداش منی
مشکلم همینه هیچ وقت ب عنوان ی دختر ب چشمش نیومدم
مگه تقصیرمنه ک واس بودن تو این جامعه لعنتی و مستقل
زندگی کردن عین مرد بار اومدم :(( همیشه عادت کردم مواظب
خودمو اطرافیانم باشم مردونه مرام خرج کنم و لوس وننر
نباشم عین خیلی دخترا،و از لوس و با ناز رفتار کردن بدم میاد
عین خیلی ازدخترا صدقلم ارایش نکنم و لباسای ناجورنپوشم
براهمینه اکیپمون بهم میگن مثه پسرایی
دلم میخواد از خودش ب خودش پناه ببرم و کلی گریه کنم
ولی عادت کردم دردودل نکنم برا هیچکس وناراحتیامو بریزم
توخودم عادت کردم از دلتنگی بمیرم ولی ب روی خودم نیارم
که چقد دلتنگم عادت کردم دوس داشتن رو تو نطفه خفه کنم
دوس داشتن الف هم خودآزاری ای بیش نیست
همیشه حواسم ب همه بوده ولی هیچکی حواسش ب من نیست
الف وقتی از همه جا دلش میگیره بامن حرف میزنه
اما من نمیتونم رو هیچکدوم ازاینا حساب کنم:(
بعضی وقتا دلم میخواد قید همه ی اطرافیانم رو بزنم و برم
جایی که هیچکس پیدام نکنه
درباره این سایت